آینده

خیلی وقته که آپ نکردم، غیر از آپ قبلی که تولدم بود. به غیر از چند نفر دیگه کسی یادش نبود که تولدمه البته فقط هم همون چند نفر میدونستن.بگذریم.


چند روز پیش داشتم برای آینده تصویر سازی می کردم که دوست دارم آینده ام چجوری باشه. اول فقط برای یه موضوع خاص داشتم تجسم می کردم که بعدش اون موضوع کمرنگ شد و بقیه چیز ها که برای اون موضوع لازم بود شد اصل مطلب. ناخواسته چیزهایی رو تصور کردم که خیلی با حال بود واقعا لذت داشت. از خدا خواستم که واقعا آینده ام همونجوری بشه که دیدم. شما هم واسم دعا کنید . الان حس خوبی به آینده دارم. البته فقط تا سه چهار سال بعد رو تجسم کردم.


به امید آینده عالی برای همه و ایران

تولد

امروز تولدم بود.


رفتم تو بیست سالگی






کلی چیز می خواستم بنویسم اما نشد،ولی می نویسم.

پنج شنبه

دیروز یه روز متفاوت بود از اولش. کلاس اولمون ساعت ۸:۱۵ شروع میشه، ولی استادمون چون مامانش فوت کرده چند جلسه نیومد و جبرانی گذاشت. چون بچه ها نمیتونستن وقتای دیگه بیان استاد گفتش همین پنج شنبه ها ولی از ساعت ۷ بیاین بچه ها هم قبول کردن. خلاصه ساعت ۷ صبح رفتیم سر کلاس. مدرسه ها ساعت ۷:۳۰ شروع میشه ولی ما ساعت ۷ کلاس داریم.

کلاس بعدی زبان داشتیم که من و رفیقام دوست داریم کل کلاسامون کلاس زبان بود. کلا خیلی حال میده. کلی تیکه به استاد و بچه میندازیم ولی بگم ها جز معدود کسایی هستیم که زبانمون خوبه همه سوال ها رو جواب می دیم خلاصه که نبض کلاس دست ما سه تاست. استاد بیچاره کفشای نو پوشیده بود وقتی نشست پشت میزش پاش بیرون بود ( استادمون زنه ) رفیقم یهو بلند گفت: استاد کفش نو پوشیدی، پاتم انداختی بیرون ما ببینیم. بچه خندیدن و استاده به رفیقم گفت اسمت چیه؟

اسمشو گفت استاده هم گفت برو درس رو حذف کن . به رفیقمون گفتیم تو دیگه حرف نزن که قاطیه. ازش هم سوال نپرسید. بیچاره تا آخر کلاس ساکت نشست، آخرای کلاس استاد گفت از مقاومتت خوشم اومد، منفیت رو پاک می کنم. این دوستم که کل کلاس ساکت بود که استاد ببخشدش، اون یکی دوستم هم ساکت شد، منم که تنهایی حال نمی داد تیکه بندازی آره ما سه تا که حرف نمیزدیم بقیه کلاس هم که هیچی. کلاس ساکت ساکت، اصلا حال نداد کلاس زبان دیروز.

بقیه روز هم زیاد مهم نبود.

این هم یه روز پنج شنبه ما.

بارون

این شعر رو خیلی دوست دارم گفتنش یه ذره طول کشید ولی خیلی دوسش دارم.

از هر کسی که این شعر رو می خونه خواهش می کنم که نظرش رو بگه خوب یا بد.

دوست دارم کلی نظر داشته باشه این پست .

مرسی


زیر بارون من به یادت

میکنم گریه عزیزم

که نبینن اشک هامو

بی وفای نازنینم


یاد روزهایی که بودیم

ما برای هم همیشه

خالی از درد و غم و اشک

پر از شادی همیشه


یاد بارون های با هم

یاد کوچه های خالی

توی لحظه های آغوش

از همه دنیا فراموش


دست کدوم سایه بد

خلوت ما رو پاره کرد

تو رو گرفت از منو برد

دل منم شکست و مرد


شد آخر دنیای من

خنده تو برای من

من سخت پژمردم ولی

تو ساده خندیدی به من


اما حالا پشیمونی

که رفتی از کنار من

ولی هنوز به یادتم

بانوی قصه های من


یاد آور اشک های توست

بارون رو شیشه واسم

گریه نکن به خاطر

خنده آخر عزیزم


بعد تو کوچه خیس نشد

حتی تو بارون زیاد

هیچ کسی یو حتی منو

بعد تو کوچه راه نداد


هنوز تو کوچه های خیس

چیزی به جز یاد تو نیس

بیا که تا کوچه بشه

از گریه هام دوباره خیس


همیشه بخشیدی منو

به خاطر گناه من

منم حالا می بخشمت

بیا دوباره پیش من

همیشه عاشق

تو ای بانوی بارون و ترانه

همیشه عاشقی تو بی بهانه

فقط با یک نگاه عاشقانه

به جونم می کشد آتش زبانه


وقتی نگاهم می کنی

ای عشق جاویدان من

یخ میزنم از گرمی

چشمان پاکت، خوب من


توی لحظه های عشق

منو بردی با خودت

اون ور دنیای سرد

تو خود دشت بهشت


من پر از دردم ولی

با یه نیم نگاه تو

تنم از درد گم می شه

پر می شم از یاد تو


تو که نیستی پیش من

ای همه خوبی و عشق

من به دنبال تو ام

در به در بانوی عشق

ساعت

سوار ماشینش شدم. شروع کردیم حرف زدن. از همه چی حرف می زدیم.

گفتم: از مرگ میترسی؟

گفت: آره

گفتم: چرا؟

گفت: زندگی رو دوست دارم، اگر بمیرم دیگه زنده نیستم

ساعتش زنگ کوتاهی زد.

گفتم: مبارکه چه ساعت قشنگی

گفت:قابل نداره

ساعتش راس هر ساعت یه زنگ کوتاه میزد.

هی به ساعتش نگاه میکرد می ترسید دیر برسه.

گفتم: دوست داری بمیری؟

چپ چپ نگام کرد.

گفت: زبونتو گاز بگیر

گفتم:پس چرا دوست داری وقت بگذره؟

گفت: مگه نمی بینی عجله دارم؟

با رفیقش قرار داشت.

پشت چراغ قرمز وایساد. چشمش به چراغ بود تا سبز بشه و سریع برسه

۵ ، ۴ ، ۳ ، ۲ ،

راه افتاد، قبل از اینکه بره سر قرار پیاده شدم و منتظر موندم تا برگرده.

ساعتش دوبار دیگه هم زنگ زده بود. با ناراحتی ازش خداحافظی کرده بود و

با خوشحالی قرار بعدی رو گذاشته بود.

اومد دنبالم. سوار ماشین شدم.

گفت: خدا کنه ساعت ها زود تر بگذره تا دوباره ببینمش.

گفتم: دوست داری بمیری؟

با تعجب و ناراحتی نگام کرد.

گفت: برو بابا، من چی میگم تو چی میگی؟

پشت چراغ قرمز وایساد و منتظر سبز شدن چراغ بودو باز هم ثانیه ها رو

می شمرد. چراغ سبز شد و راه افتاد.

گفتم: عمر آدم یه زمانی داره مثل لامپ که تا یه ساعت مشخصی کار می کنه

و بعد از اون میسوزه.

گفت: راست میگی، ای کاش می شد گذشتن ساعت ها رو حس کنیم.

گفتم:این ثانیه هایی که پشت چراغ قرمز منتظر تموم شدنش بودی لحظه های عمرت

بود.همون قدر از عمرت گذشت و همون قدر به مرگ نزدیک شدی.

رفت تو فکر، جلوی خونه ما وایساد تا پیاده بشم. ساعتش دوباره زنگ زد.

گفتم: از وقتی که با هم بودیم ساعتت چهار بار زنگ زده، چهار ساعت از عم ما کم شد.

هر بار که ساعتت زنگ می زنه بهت هشدار می ده که یک ساعت از عمرت گذشت.تو خواب باشی یا بیدار، زنگش رو بشنوی یا نه اون راس هر ساعت زنگش رو می زنه و ما آدما

اصلا بهش توجه نمی کنیم.

ازش خداحافظی کردم و رفتم تا قبل از اینکه دفعه بعد ساعتش زنگ بزنه کاری کرده باشم.

نمی دونستم تا زنگ بعدی زنده هستم یا نه ولی باید تا اون موقع کاری می کردم.

رومینا



چند روزی بود می خواستم از مرگ بنویسم، ولی نمی شد. اما فکر کنم الان دیگه وقتش باشه اما چیزایی رو که قبلا میخواستم بگم رو فعلا نمی گم. 

توی این تعطیلی های هفته پیش داییم تو نطنز تصادف کرد. داییم و دختر داییم زخمی شدن، زن داییم هم مرد.

دختر داییم همش ۴ سالشه یعنی در اصل ۳ سال و ۴ماه. وقتی از پشت تلفن حرف میزد مامانم اینا گریه شون بیشتر میشد. با زبونه بچه گونه میگفت پام درد می کنه، دستم درد میکنه، جیگر همه آتیش میگرفت وقتی می گفت مامانم رفته آمپول بزنه. ما هم پشت تلفن نمیتونستیم گریه کنیم بخاطر اون. وقتی اومدن تهران و دیدیمش بازم سوختیم و دم نزدیم که نکنه یه وقت اون هم گریه کنه و مامانش رو بخواد. صورتش و پاهاش کشیده شده بود به زمین و زخم بود. با مامانش از ماشین پرت شدن بیرون و رو خاک ها قل خورده بودن.

هنوز بهش نگفتیم که مامانش مرده.

الان بعد از چند روز چون پماد میزنه زخم هاش بهتره. نمی تونه صاف راه بره یا دولا بشه، حتی نمی تونه راحت بشینه به خاطر زخم های پاش. نمیزاره ام پمادش رو بزنیم، با کلی قربون صدقه و سرش رو گرم کردن یه زره پماد میزنیم. امروز وقتی میخواستیم به زخم هاش دست بزنیم گریه میکرد و مامانش رو می خواست. هر بار که با گریه میگفت مامان آتیش می گرفتیم.

توی همه این صحنه ها و موقعه خاک کردن جلوی خودم رو گرفتم که گریه نکنم، چون باید بقیه رو آروم می کردم. اما الان که تو خونه ام دارم گریه می کنم. نمیدونید چقدر سخته که تو لحظه هایی که گریه میکرد و مامانش رو می خواد، گریه نکنی و تازه بخندی و انقدر ادا و صدا دربیاری و آهنگ بزنی که اون رو بخندونی تا درد و مامانش یادش بره. خیلی سخته.

خدا رو شکر زیاد بهونه مامانش رو نمی گیره.

خدایا فقط خودت به رومینا کمک کنی.


وقتی تو گریه میکنی
ثانیه شعله ور میشه
گر میگیره بال نسیم
گلخونه خاکستر میشه
وقتی تو گریه میکنی
ترانه ها بم تر میشن
شمعدونیا میترسنو
آیینه ها کمتر میشن
وقتی تو گریه میکنی
ابرای دل نازک شب
آبی میشن برای تو
ستاره ها میسوزنو
مثل یه دست رازقی
پرپر میشن به پای تو

وقتی تو گریه میکنی
غمگین میشن قناریا
بد میشه خوندن براشون
پروانه ها دلگیر میشن
نقش و نگار میریزه از
رنگین کمون پراشون
وقتی تو گریه میکنی
وقتی تو گریه میکنی
وقتی تو گریه میکنی



وقتی تو گریه میکنی
شک میکنم به بودنم
پر میشم از خالی شدن
گم میشه چیزی ازتنم
اسیر بی وزنی میشم
رها شده تو یک قفس
کلافه میشم از خودم
خسته میشم از همه کس
وقتی تو گریه میکنی
ابرای دل نازک شب
آبی میشن برای تو
ستاره ها میسوزنو
مثل یه دست رازقی
پرپر میشن به پای تو

وقتی تو گریه میکنی
غمگین میشن قناریا
بد میشه خوندن براشون
پروانه ها دلگیر میشن
نقش و نگار میریزه از
رنگین کمون پراشون
وقتی تو گریه میکنی
وقتی تو گریه میکنی

وقتی تو گریه میکنی


وقتی رومینا گریه می کنه حال ما میشه چیزی که تو این شعر گفته.

ببخشید برای اینکه هم طولانی شد هم غم انگیز. ولی جای دیگه ای رو نداشتم که توش راحت حرف دلم رو بزنم.

گناه

چند وقته تقریبا چند ساله که یه چیزی رو حس می کنم و تو این چند سال بیشتر بهم ثابت شده.

نمیدونم واقعا واقعیت داره یا نه؟ ولی حس من کم اشتباه می کنه. حس می کنم که خدا نمی خواد من گناه کنم. هیچ گناهی، از کوچیک تا بزرگ.

این خوبه که یه دستی نذاره گناه کنی ولی خب بعضی گناه ها رو آدم دوست داره انجام بده.

اماااااااا . . . اما گناهی که می کنی هر چقدر که لذت داشته باشه، لذتش زیاد نیست، زود تموم میشه. اگر گناه نکرده باشی شاید این لذت زود گذر رو نبری ولی بعد از چند وقت حس خوبی بهت دست میده. اعتماد به نفست بیشتر میشه.

هر وقت که میخوام گناهی بکنم تو کارم یه گره ای می افته یا اصلا نمیشه و قشنگ حس می کنم که خدا نمی خواد اون کار رو بکنم و بعدا میبینم چه خوب شد که اون کار رو نکردم. اولا دوست نداشتم که اینجوری میشه و ناراضی بودم، ولی چند وقتی که گذشت، فهمیدم چقدر خوبه که اینجوری میشه و دیگه الان راضیم. هر وقت هم که میخوام گناهی کنم و گره می افته، هر چقدر هم که گرهه کوچیک باشه فوری میفهمم موضوع از چه قراریه همونجا تمومش میکنم.

حالا فکر نکنید که من خیلی مومن و حزب ا... ایم ها نه اصلا. خیلیا بهم میگن تو اصلا خدا رو قبول داری؟ یا میگن دین و ایمون داری؟ این حرف ها رو اگه به اونا بگم میگن مگه تو به خدا اعتقاد داری؟

ولی خوب .....

و اما شعر این دفعه.حال خاصی ندارم که از اون شعر بگم. این آهنگ رو تازه پیداش کردم، خیلی وقت بود دنبالش می گشتم:


خزر با ماهیا و گیل مرداش                                   زنا و بچه ها و پیر مرداش

با اون گوش ماهی های رنگ وارنگاش                   همه ریز و درشت و دم بلنداش

شمالی بوی بارون داره کوزت                               بذار مکتب بره طفل روفوزت

نرو خوش باش و قلک خالی بفروش                       بزار بار رو زمین، بردارش از دوش


راستی دارم یه شعر میگم. تموم شد میزارم تا نقدش کنید.

شب شکن

وقتی تو شب گم می شدم                         ستاره شب شکن نبود

میون این شب زده ها                                 کسی به فکر من نبود

وقتی تو شب گم می شدم                         همخونه خواب گل میدید

همسایه از خوشه خواب                             سبد سبد خنده می چید


یه تصمیمی گرفتم که از این به بعد تو هر پست یه شعری بنویسم که به حالم بخوره.


با اینکه مثل قبل احساس تنهایی و ترد شدن شدن ندارم ولی امشب یه حالیم. احساس میکنم شدیدا به یک دوست به یک عشق نیاز دارم ولی کسی رو پیدا نمی کنم. نمیدونم چرا؟ حتی به اینترنتیش هم راضی ام.

موندم حیرون که توی این دنیای مجازی و حتی دنیای واقعی یه نفر پیدا نمیشه که طرز فکرش، اخلاقش شبیه به من باشه و اون هم تنها باشه تا بتونیم با دوست باشیم و همدیگر رو دوست داشته باشیم؟ عاشق هم باشیم؟ اینکه میگم عشق منظورم عشق حتما به معنی اصلیش نیست منظورم علاقه زیاده. احتمالا هست ولی چرا پیداش نمی کنم نمیدونم. امیدوارم هر چه زود تر پیداش کنم.

فکر نمیکنم انقدر آدم بدی باشم که کسی نخواد با من باشه. هر چند که دیگه بچه هایی هم که چند ساله میشناسمشون انگار ازم خسته شدن و نمی خوان با من دوست باشن ولی این حق من نیست. البته خدا هنوز مثل همیشه باهام هست و هوام رو داره، اما خب من به یه آدم نیاز دارم که من مال اون باشم اون هم مال من.

از تنهایی خسته شدم.

خدایا کمکم کن.

سرود آفرینش

به دنبال کدامین قصه و افسانه می‌گردی


در این بیغوله رد پایی از یاران نمی‌یابی


چراغ شیخ شد خاموش و این افسانه روشن شد


که در شهر ددان میراثی از انسان نمی‌یابی


در دو روز عمر کوته سخت جانی کردم


با همه نامهربانان مهربانی کردم


همدلی هم آشیانی هم زبانی کردم


بعد از این بر چرخ بازیگر امیدم نیست نیست


آن سرانجامی که بخشاید نویدم نیست نیست


هدیه از ایام جز موی سپیدم نیست نیست


من نه هرگز شکوه‌ای از روزگاران کرده‌ام


نه شکایت از دورنگی‌های یاران کرده‌ام


گرچه شکوه بر زبانم می‌فشارد استخوانم


من که با این برگریزان روز و شب سرکرده‌ام


صد گل امیــــد را در سینه پرپر کرده‌ام


دست تقدیر این زمانم کرده همرنگ خزانم


پشت سر پلها شکسته پیش رو نقش سرابی


هوشیار افتاده مستی در خرابات خــــرابی


مهربانی کیمیا شد مردمی دیریـست مرده


سرفرازی را چه داند سر به زیری سرسپرده


می‌روم دل‌مردگی‌ها را ز سر بیــــرون کنم


گر فلک با مــــن نسازد چرخ را وارون کنم


بر کلام ناهمــاهنگ جدایـــــی خط کشم


در سرود آفرینش نغمــــه‌ای موزون کنم


در دو روز عمر خود بسیار هرمان دیده‌ام


بس ملامتها کز این نامردمان بشنیده‌ام


سر دهد در گوش جانم موی همرنگ شبانم


من که عمر رفته بر خاکستر غم چیده‌ام


زین سبب گردی ز خاکستر به خود پاشیده‌ام


گــــر بمانم یا نمانم بند‌ه پیـــــر زمانم



این شعر رو به درخواست خانم نیلوفر گذاشتم

البته خودم هم خیلی دوسش دارم