پنج شنبه

دیروز یه روز متفاوت بود از اولش. کلاس اولمون ساعت ۸:۱۵ شروع میشه، ولی استادمون چون مامانش فوت کرده چند جلسه نیومد و جبرانی گذاشت. چون بچه ها نمیتونستن وقتای دیگه بیان استاد گفتش همین پنج شنبه ها ولی از ساعت ۷ بیاین بچه ها هم قبول کردن. خلاصه ساعت ۷ صبح رفتیم سر کلاس. مدرسه ها ساعت ۷:۳۰ شروع میشه ولی ما ساعت ۷ کلاس داریم.

کلاس بعدی زبان داشتیم که من و رفیقام دوست داریم کل کلاسامون کلاس زبان بود. کلا خیلی حال میده. کلی تیکه به استاد و بچه میندازیم ولی بگم ها جز معدود کسایی هستیم که زبانمون خوبه همه سوال ها رو جواب می دیم خلاصه که نبض کلاس دست ما سه تاست. استاد بیچاره کفشای نو پوشیده بود وقتی نشست پشت میزش پاش بیرون بود ( استادمون زنه ) رفیقم یهو بلند گفت: استاد کفش نو پوشیدی، پاتم انداختی بیرون ما ببینیم. بچه خندیدن و استاده به رفیقم گفت اسمت چیه؟

اسمشو گفت استاده هم گفت برو درس رو حذف کن . به رفیقمون گفتیم تو دیگه حرف نزن که قاطیه. ازش هم سوال نپرسید. بیچاره تا آخر کلاس ساکت نشست، آخرای کلاس استاد گفت از مقاومتت خوشم اومد، منفیت رو پاک می کنم. این دوستم که کل کلاس ساکت بود که استاد ببخشدش، اون یکی دوستم هم ساکت شد، منم که تنهایی حال نمی داد تیکه بندازی آره ما سه تا که حرف نمیزدیم بقیه کلاس هم که هیچی. کلاس ساکت ساکت، اصلا حال نداد کلاس زبان دیروز.

بقیه روز هم زیاد مهم نبود.

این هم یه روز پنج شنبه ما.

مزاحمت

دیشب سومین شب احیا بود. ما هم رفته بودیم تهران تا احیا اونجا باشیم.

ساعت ۳ رسیدیم تهران مامانم رو بردم خونه دوستش، خودمم تا شب باید بیکار میچرخیدم. زنگ زدم به رفیقم. با هم قرار گذاشتیم. وقتی اومد زنگ زدیم به یکی دیگه از بچه ها و رفتیم دنبالش. تا نزدیکای افطار با هم بودیم و قرار شد بریم افطار بخوریم بعد از افطار بریم مسجدی جایی واسه افطار.


از قبل افطار تا ساعت ۱ شب، اتفاقاتی اوفتاد که اونا هم طولانیه هم خیلی مهم نیست. شما به بزرگیتون ببخشید. ادامه داستان...


با بچه ها توی پارک نشسته بودیم تا مراسم کامل شروع بشه بعد بریم. تو این مدت تا مراسم شروع شه حس مردم آزاریمون زد بالا. رفیقم گفت گوشیتو بده زنگ بزنیم به یکی از بچه های هنرستان، مردم آزاری. گفتم بی خیال شو نصف شبه، گفت نه. بقیه بچه ها هم گفتن بده زنگ بزنیم خلاصه از اون اصرار و از من انکار بلاخره گوشیو دادم. زنگ زد. انقر ما چهار تا مریضیم خواستیم وقتی برداشت صداشو ضبط کنیم. برداشت گوشیو، از خواب بیدار شده بود رفیقم شروع کرد ترکی حرف زدن باهاش. اون هم یه چند تا فحش داد (هر چی بگه حق داره) و قطع کرد. ما هم مرده بودیم از خنده. چند دقیقه یعد رفیقم دوباره بهش زنگ زد. دوباره چند تا فحش داد (البته بازم حق با اون بود) و قطع کرد. رفیق مریضه منم دوباره زنگ زد که دیگه گوشیش رو خاموش کرده بود.

به من گفتن این فردا زنگ زد زیر بار نرو و نگو کی زنگ زده.

اون شب ما تهران موندیم، فردا برگشتیم خونه. نزدیکای ظهر گوشیم زنگ خورد، شماره رو دیدم فهمیدم دیشبی است. یه بسم الله گفتم و جواب دادم. یه مرده بود اما همکلاسیمون نبود. طرف هم شاکی، گفت: شما دیشب زنگ زدین به من؟ گفتم: نه. گفتم دیشب گوشیم دست دوستام بوده، دست من نبوده. گفت: رفیقات ترکن؟ گفتم: نه. مرده هم هی عصبانی تر میشد. یه سری فحش هم به رفیقام داد تو دلم گفتم حقتونه. گفت شمارش رو بده برم حالش رو بگیرم. اگه پیداشون میکرد تیکه تیکه شون میکرد، انقدر عصبانی بود. خلاصه با هزار بد بختی و معذرت خواهی طرف رو راضی کردم که بی خیال شه.


نتیجه اخلاقی:

۱- اینکه من باشم دیگه گوشیم رو واسه مردم آزاری به هیچ کس ندم.

۲- هیچ وقت نصف شب مزاحم کسی نشین.



پاکت پول

چند روز پیش رفته بودم تو سایت دانشگاه که ببینم چه خبره و انتخاب واحد کیه؟ دیدم جدول زمان بندی انتخاب واحد اومده و من سه شنبه ساعت ۶ تا ۱۰/۵۹ دقیقه باید انتخاب کنم.( آخه یکی نیست بگه این چه وقتیه که گذاشتین، کله سحر، حالا خوبه ماه رمضونه میشه بعد سحر بیدار موند.) دیروز ظهر دوباره رفتم که مطمئن بشم، دیدم کلاس ها و استاد ها اومده فکر کردم میشه همون موقع انتخاب کرد که به خاطر عدم رعایت زمانبندی نمیشد. گفتم خب الان که میدونم کلاس ها کیه، کلاس هارو یه جوری تنظیم کنم که مثل ترم قبل روزی یکی دوتا کلاس نداشته باشم که هر روز برم دانشگاه اما کار پیشومد و نتونستم تا شب وصل بشم اینترنت. شب دوباره رفتم تو سایت دیدم که نوشته باید اول شهریه ثابت رو بریزی تا بتونی انتخاب واحد کنی. منم اونقدر تو حسابم پول نبود. به چه کنم چه کنم افتاده بودم. گفتم شاید بشه با عابر بانک پول بریزم به حسابم، ساعت هم شده ۱۱/۳۰ شب.

زن داداشم گفت بریم امتحان کنیم گفتم باشه بهتر از هیچیه. عابر بانک اول خراب بود رفتیم یکی دیگه دیدم میشه اینکار رو کرد واسه امتحان زدیم ۵۰۰۰ تومن ببینیم میریزه به حساب یا نه؟ عابر بانک بعد ۶ ساعت فکر کردن گفت چون پاکت نداره نمیشه. اون دور و بر دیگه عابر ملی نبود گفتیم بریم کرج اونجا حتما پاکت داره، زنگ زدیم خونه گفتیم ما میریم کرج نگران نشین. چند تا عابر بانک هم تو کرج رفتیم که یا این سرویس رو نداشتن یا پاکت نداشتن. گفتیم بریم شعبه مرکزی بانک ملی کرج. اونجا ای تی ام داشت اما اونجا هم یه پاکت ناقابل نداشت. چند تا دیگه هم رفتیم که اونا هم نداشتن. جفتمون خوابمون گرفته بود دست از پا دراز تر برگشتیم خونه ساعت ۱/۳۰ بود .


نتیجه اخلاقی این خاطره اینه که خاک بر سر بانک ملی که یدونه پاکت تو عابر بانک هاش نمیذاره اون وقت میلیون میلیون جایزه میده.