بارون

این شعر رو خیلی دوست دارم گفتنش یه ذره طول کشید ولی خیلی دوسش دارم.

از هر کسی که این شعر رو می خونه خواهش می کنم که نظرش رو بگه خوب یا بد.

دوست دارم کلی نظر داشته باشه این پست .

مرسی


زیر بارون من به یادت

میکنم گریه عزیزم

که نبینن اشک هامو

بی وفای نازنینم


یاد روزهایی که بودیم

ما برای هم همیشه

خالی از درد و غم و اشک

پر از شادی همیشه


یاد بارون های با هم

یاد کوچه های خالی

توی لحظه های آغوش

از همه دنیا فراموش


دست کدوم سایه بد

خلوت ما رو پاره کرد

تو رو گرفت از منو برد

دل منم شکست و مرد


شد آخر دنیای من

خنده تو برای من

من سخت پژمردم ولی

تو ساده خندیدی به من


اما حالا پشیمونی

که رفتی از کنار من

ولی هنوز به یادتم

بانوی قصه های من


یاد آور اشک های توست

بارون رو شیشه واسم

گریه نکن به خاطر

خنده آخر عزیزم


بعد تو کوچه خیس نشد

حتی تو بارون زیاد

هیچ کسی یو حتی منو

بعد تو کوچه راه نداد


هنوز تو کوچه های خیس

چیزی به جز یاد تو نیس

بیا که تا کوچه بشه

از گریه هام دوباره خیس


همیشه بخشیدی منو

به خاطر گناه من

منم حالا می بخشمت

بیا دوباره پیش من

همیشه عاشق

تو ای بانوی بارون و ترانه

همیشه عاشقی تو بی بهانه

فقط با یک نگاه عاشقانه

به جونم می کشد آتش زبانه


وقتی نگاهم می کنی

ای عشق جاویدان من

یخ میزنم از گرمی

چشمان پاکت، خوب من


توی لحظه های عشق

منو بردی با خودت

اون ور دنیای سرد

تو خود دشت بهشت


من پر از دردم ولی

با یه نیم نگاه تو

تنم از درد گم می شه

پر می شم از یاد تو


تو که نیستی پیش من

ای همه خوبی و عشق

من به دنبال تو ام

در به در بانوی عشق

ساعت

سوار ماشینش شدم. شروع کردیم حرف زدن. از همه چی حرف می زدیم.

گفتم: از مرگ میترسی؟

گفت: آره

گفتم: چرا؟

گفت: زندگی رو دوست دارم، اگر بمیرم دیگه زنده نیستم

ساعتش زنگ کوتاهی زد.

گفتم: مبارکه چه ساعت قشنگی

گفت:قابل نداره

ساعتش راس هر ساعت یه زنگ کوتاه میزد.

هی به ساعتش نگاه میکرد می ترسید دیر برسه.

گفتم: دوست داری بمیری؟

چپ چپ نگام کرد.

گفت: زبونتو گاز بگیر

گفتم:پس چرا دوست داری وقت بگذره؟

گفت: مگه نمی بینی عجله دارم؟

با رفیقش قرار داشت.

پشت چراغ قرمز وایساد. چشمش به چراغ بود تا سبز بشه و سریع برسه

۵ ، ۴ ، ۳ ، ۲ ،

راه افتاد، قبل از اینکه بره سر قرار پیاده شدم و منتظر موندم تا برگرده.

ساعتش دوبار دیگه هم زنگ زده بود. با ناراحتی ازش خداحافظی کرده بود و

با خوشحالی قرار بعدی رو گذاشته بود.

اومد دنبالم. سوار ماشین شدم.

گفت: خدا کنه ساعت ها زود تر بگذره تا دوباره ببینمش.

گفتم: دوست داری بمیری؟

با تعجب و ناراحتی نگام کرد.

گفت: برو بابا، من چی میگم تو چی میگی؟

پشت چراغ قرمز وایساد و منتظر سبز شدن چراغ بودو باز هم ثانیه ها رو

می شمرد. چراغ سبز شد و راه افتاد.

گفتم: عمر آدم یه زمانی داره مثل لامپ که تا یه ساعت مشخصی کار می کنه

و بعد از اون میسوزه.

گفت: راست میگی، ای کاش می شد گذشتن ساعت ها رو حس کنیم.

گفتم:این ثانیه هایی که پشت چراغ قرمز منتظر تموم شدنش بودی لحظه های عمرت

بود.همون قدر از عمرت گذشت و همون قدر به مرگ نزدیک شدی.

رفت تو فکر، جلوی خونه ما وایساد تا پیاده بشم. ساعتش دوباره زنگ زد.

گفتم: از وقتی که با هم بودیم ساعتت چهار بار زنگ زده، چهار ساعت از عم ما کم شد.

هر بار که ساعتت زنگ می زنه بهت هشدار می ده که یک ساعت از عمرت گذشت.تو خواب باشی یا بیدار، زنگش رو بشنوی یا نه اون راس هر ساعت زنگش رو می زنه و ما آدما

اصلا بهش توجه نمی کنیم.

ازش خداحافظی کردم و رفتم تا قبل از اینکه دفعه بعد ساعتش زنگ بزنه کاری کرده باشم.

نمی دونستم تا زنگ بعدی زنده هستم یا نه ولی باید تا اون موقع کاری می کردم.