دوست دارم بنویسم ولی از چی، از کی، برای چی، برای کی؟ نمیدونم ولی دوست دارم الان بنویسم. دلم میخواد از دلتنگی هام بنویسم ولی مغزم نمیذاره، میگه خوب بنویس، شاد بنویس، یه چیزی بنویس که توش امید داشته باشه تا هم حال خودت بهتر بشه هم اونایی که رهگذری میان این حرف هارو میخونن. اینی که میگم رهگذری منظور بدی ندارم فقط چون افراد زیادی نمیان اینجا گفتم. غار من فکر کنم جای خلوتیه، کسی زیاد نمیاد اینجا ولی من دوسش دارم.
دلم واسه دانشگاه تنگ شده. واسه راهش هر چند که یه خروده طولانیه. واسه بچه ها، واسه مسخره بازی های سر کلاس. آخ چقدر دلم واسه همبرگر های دانشگاه تنگ شده با اینکه چیز خاصی نداره ولی خیلی خوشمزه است. کی این ترم شروع میشه؟
دلم واسه دلتنگی هایی که تا چند روز پیش همیشه باهام بود تنگ شده.
این شعر رو خیلی دوست دارم فکر کنم ماله سهراب باشه:
زندگی رسم خوشایندی ست
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
زندگی پرشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود
زندگی حس غریبی ست که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی سوت قطاری ست که در خواب پلی می پیچد
زندگی گل، بتوان ابدیت
زندگی ضرب زمین در ضربان دل هاست
زندگی، هندسه ساده تکرار نفس هاست
هر کجا هستم باشم آسمان مال من است
پنجره، فکر ، هوا، عشق، زمین مال من است
آری آری، آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیافروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
ور نه خاموش است و خاموشی گناه ماست
انگار زور دلم به مغزم چربید.
این نوشتت یه جورایی شبیه به یکی از پست هاتیمنه خوشحال میشم به منم سر بزنی
خیلی ممنون
چشم حتما سر میزنم
ممنون برای همه ی این نوشته ی قشنگ و این شعر...
موفق باشی داداش:)
قابل نداشت آبجی